مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
فریاد که در رهگذر عالم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زينهار ! مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کان جامه به اندازه ی هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک سیرفروغی
از دامگه خاک بر فلاک پریدند
ای خدا پر جرم و تقصیر آمدم
بر گناهان گشته زنجیر امدم
کاش با تو پیش از این بودم رفیق
ای خدا دیر آمدم ، دیر آمدم
¤¤¤¤
معصیت خانه خرابم کرده است
غافل از روز حسابم کرده است
ای خدای من به فریادم برس
اینکه شیطان انتخابم کرده است
¤¤¤¤
من تو را با رحمتت بشناختم
خویش را در دامنت انداختم
هرچه سرمایه به من دادی خدا
در جوانی جملگی را باختم
¤¤¤¤
من گدایم ای کریم آقای من
من فقیرم این علامتهای من
دست خالی و روی زرد و اشک چشم
لقمه ی نانی بده مولای من
بیا به من نگاه کن که آسمان پر ستاره ام
به من که گاه صاف و گاه به زیر ابر پاره ام
بیا به من نگاه کن که آب صاف رودخانه ام
همیشه با شتاب می روم ، پر از صدا پر از ترانه ام
بیا به من نگاه کن به من که می چکم از آسمان
به یاد غنچه و جوانه ها به روی خاک می شوم روان
بیا تو هم پر از ستاره باش ، پر صدا پر از ستاره باش
ببار مثل من از آسمان به یاد غنچه و جوانه باش
دختر گل فروش تو خيابون قدم ميزد و تو دلش آرزو مي كرد كه خريداراي گلش بيشتر بشن.
سرما وجودشو گرفته بود و دستاش كم كم داشتن خشك مي شدن.
فكر مي كرد اگه هر نيم ساعت يه شاخه گل
بفروشه بايد ده ساعت تو سرما اين طرف و اون طرف بره.
خدا كه ديد دختر كوچولو طاقت اين امتحان و نداره...
دختر خانوم كل دسته گل تو چند مي فروشي؟؟؟
دعا كنيد خداوند شهادت را نصيب شما كند ،
در غير اين صورت زماني فرا مي رسد كه جنگ تمام مي شود
و رزمندگان امروز سه دسته مي شوند :
دسته اي به مخالفت با گذشته ي خود برميخيزند و از گذشته ي خود پشيمان مي شوند !
دسته اي راه بي تفاوتي را بر مي گزينند ودر زندگي مادي غرق مي شوند و همه چيز را
فراموش مي كنند.
و دسته ي سوم به گذشته ي خود وفادارمي مانند و احساس مسئوليت مي كنند
كه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد .
پس
از خدا بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگي بعد از جنگ در امان بمانيد.
چون عاقبت دو دسته ي اول ختم به خير نخواهد شد
و جزء دسته ي سوم ماندن بسيار سخت و دشوار است.
يارآشناي من ، الامان خداي من
غرق زشتي ام يارب ، ساحل نجاتم كو؟
مرده دل ز عصيانم ، مايه ي حياتم كو؟
عشق تو بقاي من ، الامان خداي من ، مهربان خداي من
مهربان بيا بنگر، لرزه ي وجودم را
در گنه مرا ديدي ، بنگر اين سجودم را
ذكر تو شفاي من ، مهربان خداي من
خدا ميهمان اين ماهم ، در به روي من وا كن
از كرم تو اسباب توبه ام مهيا كن
اي تو همنواي من ، مهربان خداي من
تو مرا به خود خواندي،همنواي خوبانم،تا مگر صفا گيرم،از صفاي خوبانت
ره گشا براي من ، بگذر از گناه من
مهربان خداي من
مي نويسم بازم از تو ، براي تو ، به ياد تو
ولي بين اين همه نوشتن براي تو حرفي از تنهايي هاي من باقي مي مونه!
تنهايي هايي كه بازم نيمي از اونو تو پر كردي.
حرف زدن از تو چقدر برام راحت شده
با تو موندن و از تو خوندن چقدر برام لذت بخش شده.
چقدر راحت ديگه به همه مي گم دوسم داري و به دوستي با تو افتخار مي كنم.
تنهايي با تو اصلا معني نداره.
يكم با اين كلمه ي سنگين يعني تنهايي حرف بزنم!!!
اي تنهايي!!!
تو كجاي زندگي مني؟
مگه ميشه من معشوق زيبايي مثل محبوبم داشته باشم و باز تو رو احساس كنم؟؟؟
برو !!!
برو از ضمير زيباي دل من.
من زيبا سرشتم ! از سرشت محبوبم اين زيبايي رو به ارمغان گرفتم.
برو جايي تاريك و دور كه تو دل زيبا و روشن من ،
با وجود ياد محبوبم ، جايي براي تو نيست.
محبوب من خداي تنهايي هاي منه!
خدايي كه وقتي همه آدم و تنها مي ذارن ، يا هستن و آدم احساس شون نمي كنه،
دستاي گرمش وجود آدمي رو شعله ور مي كنه.
به نام خداي تنهايي ها.
شخصی پیش درویشی رفت و از او تقاضای کمک مالی کرد ،
درویش به او گفت :
من نمیتوانم به تو کمک کنم ،
چون این مقدار پول را میخواهم به هر سائلی که کور باشد بدهم ،
شخص لحظه ای به خودش آمد و گفت:
اتفاقا کور حقیقی منم که به جای درخواست از
درگاه کریم و عزیز و بزرگ پروردگارم ،
به درگاه تو بخیل روی آورده ام!!!
بعد از آن درویش هر چه تلاش کرد تا آن پول را به او بدهد،
شخص نپذیرفت و
به سمت خانه ی خدا رفت تا درآجا بنشیند و گدایی کند.
امشب اتاق آبی آرزوهایم ستاره باران یاد توست ،
تویی که با من صادقانه رفتار کردی.
دل سپردن به تو آسان است ولی دل بردن از تو دشوار ...
حتما می دانی من کیستم؟!
آرزو دارم شبی میزبان وجود پاکت باشم . دل زیبایی داری...
دیدن جمال تو با وجود دل پرگناهم ، گویی جز در خواب امکان پذر نیست....
وقتی بیایی ، سبدی پر از ترانه به تو پیش کش خواهم کرد .
ترانه هایی از جنس سالها دوری و درد و رنج ،
ولی با آهنگی زیبا که تلافی آمدنت باشد.
جدایی و فراق گویی پایانی جز اشک ندارد ،
سیلاب اشک من امید رسیدن به تو را با خود می برد
و در گلولایی که شاید خودم با کارهایم ساخته باشم ، مدفون می کند.
تو به من نگاه مکن ، چون من جز بدی وجود خود ، چیزی از زیبایی نمی دانم ،
به چشمان زیادی بنگر
که می خواهند تک سوار عدالت را در جاده ی سبز شفاعت
ببینند و با تو همسو شوند.
اگر شد ، اگر آمدی ، اگر از کنار کوچه ی حسرت گذشتی ،
اندکی آنجا توقف کن ،
تنها من آنجا سکنی دارم.
آری کوچه ی حسرت ،
حسرت به خاطر لحظه هایی که به تندی برق صاعقه رد شدند و
من را با آن همه غرش
وحشتناک از خواب غفلت بیدار نکردند...
آری بمان ، بمان که شاید با توقف تو در آن کوچه ، زلزله ای مرگ بار آید ،
کوچه بهم ریزد و من از حصار حسرت و تنهایی بیرون آیم ، با تو همراه شوم.
ولی یک سوال ؟؟؟
مرا می پذیری؟
مرا با این همه آلودگی و کوله باری از گذشته ی پر حسرت می پذیری؟
آیا نگاه گوشه ی چشمت ، نصیب من خواهد شد تا غم عالم از دلم بیرون رود؟
بیاییم برای تعجیل در فرج ، گناه نکنیم...